https://srmshq.ir/9brl0c
در زمان دانشجویی، دوستی داشتم که هر زمان در خوابگاه با حضور مسئولی از دانشگاه، نماز جماعت برپا میشد وضو میساخت و میگفت: «من بروم یک نماز سیاسی بخوانم و برگردم!» آن روزها که بهنوعی با انتخاب سیدمحمد خاتمی بهعنوان رئیسجمهور جامعه بیش از سالهای اخیرش به سمت سیاسی شدن پیش میرفت هر عملی میتوانست معنای سیاسی خاصی برای دیگران داشته باشد و هر حرکتی میتوانست نشانهای از سیاسی بودن تلقی شود... نوع لباس پوشیدن و تنگی و گشادی پوشش، کتابی که ولو برای خودنمایی در محیط دانشگاه زیر بغل میزدی، شرکت یا عدم شرکت در تجمعات دانشجویی طیفهای مختلف، خریدن کتاب، محتوای فیلمی که میدیدی و آهنگی که گوش میدادی و خواندن روزنامه و شرکت در مراسمهایی که طیفی از برنامههای مذهبی تا تریبون آزادهای دانشجویانِ بهشدت منتقد وضع موجود آن زمان را در برمیگرفت و بسیاری موارد مشابه دیگر... واقعیت این بود که کمکم همه ما به این سیاست دوخته میشدیم و البته دیگر نتوانستیم از آن جدا شویم... سالهای بعد اما این رویه حتی به فعالیتهای بسیار خصوصی شهروندان در فضای مجازی هم راه یافته و در مقاطع مختلف، حتی پست گذاشتن افراد در شبکههای اجتماعی که اساساً یک امر کاملاً شخصی و سلیقهای تلقی میشود با شرایط سیاسی آن مقطع سنجیده و مورد قضاوت قرار میگیرد. هنوز باز هم نحوه لباس پوشیدن و پوشش یک امر کاملاً سیاسی چه از سوی حاکمیت و چه از سوی شهروندان تلقی میشود و نحوه حضور در جمعها و حتی کافیشاپ و سالنهای غذاخوری، کنسرتها و هزار و یک مسئله که کاملاً شخصی تلقی میشود با وزنههایی از جنس سیاست در ترازو قرار میگیرد. فکر میکنم که این شرایط دست خود ما که در میانه این هیمنۀ سیاست زده قرار گرفتهایم نبوده و نخواهد بود چه اینکه دورترین آدمها از سیاست هم این روزها مدام در معرض سنجشهای سیاسی و عقیدتی قرار میگیرند و برای رفتار و ظاهر آنها متری آماده برای قضاوت وجود دارد. حال در این شرایط گریز از سیاست و امور سیاسی گویی کاری ناممکن مینماید و ما حتی در امور کاملاً خصوصی خود نیز با سیاست آغشته شدهایم و در میدانی پر از آتش، برحسب دیدگاههایمان بایستی بهترین رفتار سیاسی خود را در معرض نگاه دیگران از بالا تا پایین و از چپ تا راست بروز دهیم... مایی که تأثیرات مهیب رویدادهای سیاسی را بر جیب و سفرههایمان دیدهایم و میدانیم که تکانههای کوچک سیاسی نیز چه تأثیرات شگرفی بر اقتصاد و حتی فرهنگمان دارند...
چندی پیش بعد از مدتها همان دوستم را دیدم و به شوخی از او پرسیدم که هنوز نماز سیاسی میخواند یا نه؟ با خنده گفت این روزها هم نماز سیاسی میخوانم هم لباس سیاسی میپوشم و هم چای سیاسی مینوشم...اما فقط یک چیز... دیگر حرف سیاسی نمیزنم!
https://srmshq.ir/84aqk9
آیا «شادی» نبودن رنج است؟ از قرار پاسخ این سؤال را شما باید دریابید. تردیدی نیست که با منابع مالی میشود بسیاری از رنجها و گرفتاریها را فروخت؛ اما قرار نیست که شما این موضوعِ تکراری را دوباره مرور کنید؛ و من هم قرار نیست که روضهای از مشکلات اقتصادی کشور و انحطاط اخلاقی و انقراض تمدنی بخوانم. گوش من، همچون گوش شما از فغان و تضرع و صیحه و زوزه انباشته است و چشم من همچون چشم شما بر مصائب بسته نیست. با این حال میخواهیم درباره شادیهای آنی و لحظهای و دمی خوش باش که بکار این روزهای ما میآید، بخوانیم.
بنا دارم تا با یک حساب منطقی به این نتیجه برسم که برای شناسایی شادی نمیتوان از تعریف متضاد آن استفاده کرد. به بیان دیگر «غم» کلمه متضاد شادی نیست. غم یک احساس واقعی است و معمولاً هم دلیلی واضح دارد. مثل یک غول بی شاخ و دم، جلویت مینشیند و در چشمانت خیره میشود. برای تشریح و توضیح آن فقط کافی است با انگشت نشانش بدهی. غم در تنهایی اتفاق میافتد، اما شادی اساساً موضوع خلوت و عزلت نیست. شما هرگز به لطیفهای در خلوت خود نمیخندید؛ نهایتاً لبخندی به اطاله دو ثانیه است. تصور شادی در خلوت، تلاش بیهودهای است. خلوت عرصه تاخت و تاز اندوه است. تمام تکنیکهای روانشناسی و سبکهای زندگی معنوی، جملگی در زمرهِ رهایی و یا همزیستی با غم هستند نه شادی. اندوهها و غمها در درازمدت، قوه تحلیل و منطق انسان را مختل میکنند. آدمهای غمگین به مرور، تمام اعتماد به نفس و حتی قدرت تصمیمگیریشان را از دست میدهند. پس برای شادی چه باید کرد؟
خیال بیهوده اما دلنشینی است که به یکباره بتوان از شر مشکلات رها شد. دنیا هرگز خود را بدهکار ما نمیپندارد و نه وقعی به آرزوهای ما مینهد؛ و صد که البته بسیار ظالم است. صائب تبریزی میگوید:
آسمان آسوده است از بیقراریها ما
گریه طفلان نمیسوزد دل گهواره را.
بر مور و مار جای نفس تنگ گشته است
بردند بس که آدمیان آرزو به خاک.
شکر ایزد که این قانون در همه جهان جاری و ساری است. پس با این وصف چه باید کرد؟ چگونه میتوان با وجود همه رنجها و دردها و غمها، سخن از شادی کرد؟ مردمان جهان، در سیر قرون و اعصار، به انتظار نزول شادی از آسمان ننشستند. جهانیان به این نتیجه رسیدهاند که «فستیوال» راه چاره است. در نگاه اول فستیوال یک تجمع همگانی است. تجمع از ضرورتهای جامعه است و فواید بسیاری دارد. انسانها از دور هم جمع شدن، اولاً احساس امنیت میکنند و سپس حس تعلق به گروه پیدا میکنند و در نهایت به تقویت چیزی میانجامد بنام سرمایه اجتماعی. تجمع از ارکان شهرنشینی است. جوامع بهطور طبیعی به این نیاز با ساختن فستیوالها پاسخ دادهاند.
اما فستیوال دقیقاً به چه معنا است. لغتنامه را باز میکنیم و معنی فستیوال را میخوانیم که چنین نوشته است: روز یا روزهایی که مردم به یاد یک واقعه معمولاً مذهبی و تاریخی به خیابان میآیند و برای گرامی داشت آن، مناسکی انجام میدهند. پس با این تعریف، عاشورا و تاسوعا، نه شبیه به واژه فستیوال، بلکه دقیقاً یک فستیوال است. به بیان دیگر مصداق بارز فستیوال همین عاشورا و تاسوعا خودمان است. عاشورا نمونهِ تمامعیار فستیوال است و تمام عناصر و کارکردهای اجتماعی را در خود دارد. ایرانیان این سعادت را داشتهاند که در این فستیوال، از مواهب معنوی و تعلیمات قدسی حضرت اباعبدالله حسین بهرهمند هستند. ما برای عاشورا و تاسوعا احترام قائل هستیم و آن را گرامی میداریم و این حرمت و گرامی داشت، تفاوت بسیار ظریفی با اندوه دارد و زاویهای بزرگ با شادی؛ اما مشکل اینجاست که تنها دو روز در سال، کم است و کافی نیست. سیزدهبدر و چهارشنبهسوری و نیمه شعبان را هم اگر به تقویم فستیوالها اضافه کنیم، باز هم کم است. نه فقط قلت تناوب، بلکه ظرف مکانی و سیستم شهرسازی نوین ما هم با این نیاز مهم اجتماعی در تضاد است.
اگر گذری در بافت قدیمی شهر بیندازیم میبینیم که تقریباً در هر محله و گاهاً در هر کوچه، مسجدی و یا تکیهای وجود دارد. مساجد و تکایا تنها برای نمازگزاری و عبادت بنا نشده بودند. اینها کارکردی اجتماعی هم داشتند. هم گپ و گفتی بود هم روضهای بود و هم پذیراییای بود. مساجد بزرگ شهر خاستگاه تجمعات و حتی تحولات اجتماعی بودند. گذرها و کوچه هم دارای صفهها و سکوهایی بودند که کارکرد اجتماعی داشتند. اکنون بخشی از کارکرد اجتماعی مساجد را کافهها بر عهده گرفتهاند. بپذیریم که معمولاً کسی تنها برای تناول و سد جوع به کافه نمیرود، بلکه کافه رفتن، برای ارضای حس «در جامعه بودن»، برای تأمین حس «تعلق»، برای ایجاد حس «امنیت» نیز است.
جامعه به محیط و مکان و زمانی جهت انجام «تعاملات اجتماعی» نیاز دارد. به نظر میرسد که هیچ راهی نداریم جز اینکه بپذیریم «شادی» هم از مسیر همین تعاملات اجتماعی میگذرد. جامعه کنونی ما در استفاده و یا ایجاد محیط و ظرفی جهت تعاملات اجتماعی دچار فرسودگی است. جامعه یک موجود زنده است و این نقص را بهمرورزمان برطرف خواهد کرد، حتی اگر به قیمت عمر چندین نسل تمام بشود؛ اما ما یک عمر بیشتر نداریم که جناب ملکالموت دمی چشم از ساعت شنی آن برمیتابد. برگردیم به سؤال اول، آیا «شادی» همان نبودن «رنج» است. شما قرار بود قهرمان یافتن این پاسخ باشید. اگر جواب را دریافتید، به من هم بگوئید، به بقیه هم بگوئید، به هر که دیدید و سر صحبتی باز شد، بگوئید. هر کجا که یکدیگر را یافتیم، چه در کافه، یا که در گوشه مسجد، در صف سینهزنی، یا روی سکوی استادیوم.
https://srmshq.ir/evqtzi
روی اف بامایستر استاد روانشناسی دانشگاه ایالتی فلوریدا در تالاهاسی است و آخرین کتابش قدرت اراده با همکاری جان تیِِرنی در سال ۲۰۱۰ به چاپ رسیده است. تخصص او روانشناسی اجتماعی است و با کارهایش در موضوعاتی مثل طردشدن در اجتماع، وابستگی، روابط جنسی، خودکنترلی، خودباوری، انگیزه، پرخاشگری، آگاهی و ارادۀ آزاد، شناخته میشود. بامایستر پانصد اثر پژوهشی دارد و به عنوان نویسنده، همکار نویسنده یا ویراستار در تألیف ۳۰ کتاب مشارکت داشته است.
والدین معمولاً میگویند «فقط میخواهیم فرزندانمان شاد باشند» و غیرعادی است که بشنویم پدر و مادری بگویند: «میخواهیم فرزندانمان زندگی معناداری داشته باشند.» اما به نظر میرسد این چیزی است که بیشترمان به دنبالش هستیم. ما از معنا زدودگی هراسناکیم و نگران «پوچی» بخشهایی از فرهنگمان هستیم. وقتی احساس معناداری را از دست میدهیم، افسرده میشویم. چیزی که به آن معنا میگوییم چیست و چرا تا این حد به آن نیاز داریم؟
بیایید با آخرین سؤال شروع کنیم. مطمئناً شادمانی و معناداری اغلب با یکدیگر همپوشانی دارند. شاید درجاتی از معنا پیشنیاز شادمانی باشد؛ شرطی لازم اما ناکافی. اگر اینگونه بود، احتمالاً نگاه افراد به معنا نگاهی ابزاری میبود و آن را گامی در راه رسیدن به شادیمیدانستند. اما آیا دلیلی هست که معنا را صرفاً برای خودش بخواهیم؟ اگر نیست، چرا افراد گاهی زندگی معنادار را به زندگی شاد ترجیحمیدهند؟
تفاوت شادمانی و معناداری موضوع تحقیقی بود که با همکاری روانشناسان اجتماعی کتلین واس، جنیفر آکر و امیلی گاربینسکی انجام دادم و در آگوست۲۰۱۳در مجلۀ روانشناسی مثبت انتشار یافت.
تحقیقمان روی حدود ۴۰۰ شهروند آمریکایی انجام شد که بین ۱۸ تا ۷۸ سال سن داشتند. در آن تحقیق دربارۀ اینکه افراد زندگیشان را به چه میزان شادو تا چه حدمعنادار میدانستند،سؤالاتی مطرح شد. برایشان تعریفی از شادی و معنا معین نکردیم؛ بنابراین بر اساس درک خودشان از این کلمات به پرسشهایمان پاسخ دادند. با پرسشهای متعدد دیگری توانستیم مشخص کنیم چه عواملی با شادمانی و کدام با معناداری مرتبطاند.
همانطور که میتوان انتظار داشت،مشخص شد این دو حالت با هم همپوشانی دارند. تقریباً نیمی از متغیرهای معناداری با شادمانی توضیح داده میشد و بالعکس. با این حال توانستیم با استفاده از کنترلهای آماری، بین این دو تفکیک قائل شویم و اثرات «خالص» متغیرهای مؤثر در هرکدام از آنها را، مستقل از دیگری، شناسایی کنیم. جستجوهایمان را محدود کردیم تا عواملی را استخراج کنیم که بر روی شادمانی و معنا تأثیری متضاد داشته باشند یا دستکم عواملی را مشخص کنیم که با یک عامل همبستگی مثبت و با عامل دیگر حتی کوچکترین همبستگی مثبتی نداشته باشند، (رابطۀ منفی یا صفر مورد تأیید بود.) با این روش پنج تفاوت عمدۀ بین شادمانی و معناداری را مشخص کردیم؛ پنج حوزهای که در آنها نسخههای مختلف زندگی خوب را میتوان از هم تفکیک کرد.
اولین مورد دربارۀ رسیدن به خواستهها و نیازهایمان است. عجیب نیست که ارضای تمایلاتمان منبعی قابلاعتماد برای شادمانی باشد. عاملی که هیچ (شاید کمتر از هیچ) ربطی به افزایش حس معناداری ندارد. افراد مادامی که زندگیشان راحت باشد و سختی نکشند، شادترند. افراد شاد معتقدند که برای خرید آنچه میخواهند و آنچه بدان نیاز دارند، پول کافی در اختیار دارند. سلامت عاملی است که با شادمانی ارتباط دارد اما با معناداری خیر. افراد سالم نسبت به کسانی که بیمارند شادمانترند؛ اما زندگی افراد بیمار هم فاقد معنا نیست. هرچه احساس مثبت بیشتری داشته باشیم، احساسی که از ارضای نیازها یا خواستههایمان برآمده باشد، خوشحالتریم و هر چه احساس بد کمتری داشته باشیم، باز شادمانتریم؛ اما مشخص شده که فراوانی احساس خوب یا بد ارتباطی با معناداری زندگی ندارد؛ چرا که شکوفایی میتواند در مصیبتبارترین شرایط هم رخ دهد.
دومین تفاوت، چهارچوب زمانی است. ما ظاهراً در زمانهای متفاوتی احساس شادمانی و معناداریمیکنیم. شادمانی مربوط به اکنون است و معنا مربوط به آینده یا بهطور دقیقتر، در مورد اتصال گذشته، حال و آینده است. هرچه بیشتر دربارۀ آینده یا گذشته فکر کنیم، زندگیمان معنادارتر و در عین حال شادیاش کمتر میشود. زمانی که صرف تصویرسازی آینده میشود، ارتباط قدرتمندی با معناداری بیشتر و شادمانی کمتر دارد (مانند نگرانی که در ادامه راجع به آن صحبت خواهم کرد). از طرف دیگر هرچقدر در مورد اینجا و اکنون فکر کنیم، شادمانتر خواهیم بود. اگرچه بدبختی هم اغلب موضوعی مربوط به زمان حال است، مردم بیشتر از آن که بدبخت باشند، شادند.
اگر میخواهید شادمانیتان را بیشینه کنید، به نظر میرسد تمرکز بر اینجا و اکنون پیشنهاد مناسبی باشد؛ بهخصوص وقتی که نیازهایتان برآورده میشوند. از سوی دیگر ظاهراً ساخت زندگی معنادار از اتصال گذشته، حال و آینده برای خََلق داستانی منسجم نشئت میگیرد.
این آغازی است برای درک این نظریه که چرا معنا تا این حد برایمان اهمیت دارد. شاید هدف این است که شادمانیِ ماندگاری داشته باشیم. ظاهراً شادمانی زودگذر است و متمرکز بر زمان حال؛ اما معنا تا آینده و گذشته امتداد مییابد و به نسبت پایدار است. به همین دلیل ممکن است افراد فکر کنند طلب زندگی معنادار به شادی بلندمدت کمک میکند. ممکن است حق با آنها باشد؛ اما بر اساس واقعیت تجربی، شادمانی نسبتاً پایدار است.اگر امروز شادمانیم، احتمالاً ماهها یا حتی سالهای بعد نیز شاد خواهیم بود.اگر امروز از چیزی غمگینیم، معمولاً در آیندهای دور هم از چیزهای دیگر ناراضی خواهیم بود.چنین به نظر میرسد که شادمانی از بیرون بر ما عارض میشود؛ اما وزن شواهد نشان میدهد که بخش اعظم آ ن از درونمان نشئت میگیرد. برخلاف این حقایق، شادمانی را بهعنوان چیزی که اینجا و اکنون رخ میدهد و ماندگار نیست درک میکنیم. در مقابل معنا را پایدار میدانیم و به همین دلیل ممکن است فکر کنیم میتوان با پرورش معنا، شادمانی ماندگارتری را بنا نهاد.
زندگی اجتماعی سومین حوزۀ تفاوتها بود. همانطور که میتوان انتظار داشت، مشخص شد که ارتباط با دیگران هم برای شادمانی اهمیت دارد و هم برای معنا. تنهایی و احساس بیکسی در این جهان با سطح پایین شادمانی و معناداری مرتبط است. با این حال منش خاص فرد در تعاملات اجتماعی است که مشخص میکند شادمانی رخ دهد یا معنا خلق شود. به عبارت سادهتر، معناداری ناشی از تأثیر شما بردیگران است؛ درحالی که شادمانی حاصل تأثیر دیگران بر روی شماست. این برخلاف خِِرد رایج است:
اعتقاد عموم بر این است که کمک به دیگران شادمان میکند. در واقع اگر تأثیری هم وجود داشته باشد، مربوط به همپوشانی شادمانی و معناست. کمک کردن به دیگران رابطۀ مستحکمی بامعناداری دارد و مستقل از شادمانی است؛ اما هیچ نشانهای وجود ندارد که شادمانی مستقل از معنا افزایش پیدا کند. اگر هم رابطهای وجود داشته باشد، رابطهای معکوس است: وقتی کمک به دیگران را برای افزایش معنا انجام دهیم، در واقع از شادمانیمان کاسته میشود.
وقتی از افراد در مورد مقدار زمانی که صرف نگهداری از کودکان میکنند سؤال پرسیدیم، بازتابهایی از این پدیده مشاهده کردیم. مراقبت از کودک دیگران کمکی به شادمانی یا معناداری افراد نمیکرد و این مراقبت ظاهراً امری بود نهچندان خوشایند و نه آنچنان ناخوشایند؛ بر احساس معناداری این افراد هم تأثیری نداشت. از سوی دیگر، برای والدین، مراقبت از کودکانشان منبعی مهم برای معنا محسوب میشود. اگرچه به نظر میرسد چنین مراقبتی ربطی به شادمانیشان هم ندارد؛ احتمالاً به این دلیل که کودکان در برخی مواقع دلپذیر و گاهی هم آزاردهنده و تنشزا هستند؛ بنابراین تعادل حفظ میشود.
در نظرسنجیمان از افراد خواسته بودیم که میزان «بخشنده»یا «گیرنده» بودنشان را مشخص کنند. افرادی که خودشان را بخشنده میدانند، قویاً زندگی معنادارتر و شادمانی کمتری برایشان پیشبینی میشد. تأثیر گیرنده بودن ضعیفتر بود؛ احتمالاً به این دلیل که معمولاً افراد تمایل ندارند اعتراف کنند گیرنده هستند. با این حال کاملاً واضح بود که گیرنده بودن (حداقل تصور آن) شادمانی را افزایش و معنا را کاهش میدهد.
عمق ارتباطات اجتماعی هم میتواند در نحوۀ تأثیر زندگی اجتماعی بر شادمانی و معنا مؤثر باشد. گذران وقت با دوستان به شادمانی بیشتر مربوط بود؛ اما با معنا ارتباطی نداشت. ممکن است گپ و گفت موقع ناهار با دوستان منبعی از لذت باشد؛ اما در مجموع به نظر میرسد برای معناداری زندگی اهمیت چندانی ندارد.در مقایسه، وقت گذراندن با عزیزان با معنای بیشتر ارتباط دارد و ربطی به شادمانی ندارد.
احتمالاً تفاوت در عمق روابط است. وقت گذراندن با دوستان معمولاً جزو لذتهای دمدستی محسوب میشود؛ بدون اینکه خطری در کمینتان باشد؛ بنابراین ممکن است باعث ارتقای احساس خوب و افزایش اندک معنا شوند.
اگر دوستی عبوس یا ملالآور باشد، بهراحتی میتوانید بیخیالشان شوید.
گذران وقت با کسانی که دوستشان دارید همواره خوشایند نیست. بعضی وقتها مجبوریم قبضهایشان را پرداخت کنیم،تر و خشکشان کنیم، وسایلشان را تعمیر کنیم یا به کارهای ناخوشایند دیگری رسیدگی کنیم. طبعاً خود این افرادی که دوستشان داریم هم در مواردی که مجبوریم روی رابطه با آنها کار کنیم یا بعد از مذاکرات طولانی به توافق برسیم، ممکن است معضل باشند. احتمالاً تصادفی نیست که بحث کردن با معنای بیشتر و شادمانی کمتر ارتباط دارد.
چهارمین گروه از تفاوتها به تقلاها، مشکلات، تنشها و نظایر آنها مربوط است. در مجموع، این عوامل با شادمانی کمتر و معناداری بیشتر همراه هستند. سؤالمان این بود که افراد اخیراً چه میزان اتفاقات مثبت و منفی را تجربه کردهاند. مشخص شد تجربۀ رویدادهای خوبِ پیدرپی هم به معنا و هم به شادمانی کمک میکند که چیز عجیبی هم نبود؛ اما رویدادهای ناگوار داستان دیگری داشت. زندگیبسیار معنادار حاصل مواجهه با رویدادهای منفی فراوان است که قطعاً به کاهش شادمانی منجر میشود. در حقیقت تنش و رویدادهای منفی دو عامل قدرتمندی هستند که علیرغم نقش مثبتشان در معناداری زندگی، باعث کاهش شادمانی میشوند. کمکم پی بردیم که زندگیشادی که چندان معنادار نیست،چه شکلی است.اگرچه تنش، مشکلات، نگرانی، جروبحث، درگیری با چالشها و کشمکشها همگی بهطور قابلملاحظهای در زندگی افرادِ کاملاً شادمان کم است یا اصلاً وجود ندارد، به نظر میرسد این موارد بخشی از زندگی پُرمعنا باشد. گذار به بازنشستگی این تفاوت را آشکار میکند: با توقف نیازهای شغلی و تنش، شادمانی افزایش مییابد در حالی که معناداری سقوط میکند.
آیا حاضریم به قیمت افزایش تنش، معنایی به زندگیمان بیفزاییم؟ بیشتر اینگونه به نظر میرسد که در پیگیری برنامههای دشوار و نامطمئن به دنبال معنای زندگیمان میگردیم. تلاشمان این است کارهایی انجام دهیم که فراز و فرودهایی به همراه دارد و ممکن است در نهایت شادمانی کمی نصیبمان شود؛ اما به هرحال این فرآیند به معناداری کمک میکند. تحقیق و پژوهش مثالی عینی از زندگی است که بهشدت معنا را اضافه میکند (چه کاری معنادارتر از افزایش منابع دانش بشری وجود دارد؟) اما چنین طرحهایی بهندرت طبق برنامه پیش میرود و ناامیدیها و شکستهای بسیار در طی مسیر رخ میدهد که از لذت فرآیند میکاهد.
آخرین عامل تفاوت مربوط به «خود»و «هویت شخصی»است. فعالیتهایی که خودمان را با آنها ابراز میکنیم منابع مهمی از معنا هستند؛ اما اکثراً ارتباطی با شادمانی ندارند. از افراد پرسیدیم آیا برخی فعالیتها (مثل کار، ورزش یا مراقبه) تجلی یا انعکاسی از «خودشان» هست یا خیر. در میان ۳۷ مورد از فهرستمان، ۲۵ مورد همبستگی مثبت بالایی با زندگی معنادار داشتند و هیچکدام همبستگی منفیای نداشتند. ضمن اینکه تنها ۲ فقره از ۳۷مورد (مصاحبت با دیگران، مهمانیهای بدون الکل) با شادی پیوندی مثبت داشته و برخی هم ارتباط منفی قابلتوجهی با آن داشتند. بدترین آنها نگرانی بود: اگر فکر میکنید انسان نگرانی هستید به نظر میرسد [چنین تفسیری] مهمترین دلیل کاهش شادمانی است.
اگر شادمانی رسیدن به آن چیزی باشد که دنبالش هستیم، معناداری با انجام کارهایی که خود را با آنها ابراز میکنیم به دست میآید. حتی توجه به مسئلۀ هویت شخصی و خودانگاره که با معنای بیشتری مربوط است، اگر نگوییم کاملاً برای شادی مضر است، ربطی هم به آن ندارد. ممکن است موضوع به نظر متناقض بیاید: از این جهت که شادمانی به دست آوردن آن چیزی است که میخواهیم و مجبور کردن دیگران به انجام کارهایی در راستای منافعمان است، شادمانی خودخواهی است؛ در حالی که خود بیشتر به معنا گره خورده تا شادمانی. ابراز و تبیین «خود» و خلق نام ونشان یا هر فعالیتی که معطوف به خود باشد بیشتر به معنا ربط دارد تا شادمانی.
همۀ آنچه گفتیم آیا واقعاً توضیحی در مورد معنای زندگی به ما میدهد؟ پاسخ مثبت به این پرسش به مفروضات بحثبرانگیزی بستگی دارد؛ مخصوصاً اینکه آیا افراد دربارۀمعناداری زندگیشان حقیقت را خواهند گفت یا خیر. فرض دیگر این است که ما واقعاً قادر هستیم جواب درستی به این پرسش بدهیم یا خیر. آیا میتوانیم بفهمیم زندگیمان معنادار است؟ آیانباید دقیقاً بتوانیم معنای زندگی را تعریف کنیم؟ به یاد داشته باشید که ما برای جامعۀ هدفمان تعریفی از معنا ارائه نکردیم و از آنها نخواستیم که خودشان آن را تعریف کنند؛ بلکه فقط پرسیدیم که تا چه حد با چنین جملاتی موافقاند که: «در مجموع زندگیام را معنادار میدانم.» نگاهی عمیقتر به معنای زندگی ممکن است به روشن شدن برخی اصول بنیادین کمک کند.
اول از همه، زندگی چیست؟ یکی از پاسخها در رمان تکاندهندۀ آنتونی ما را با عنوان منظومهای از پدیدههای حیاتی (۲۰۱۳)آمده که دربارۀ دو جنگ اخیر چچن است. کتاب در مورد شخصیتی است که در آپارتمانش گیر افتاده و بیکار مانده است.او شروع میکند به خواندن فرهنگ لغت پزشکی خواهرش که مربوط به دوران شوروی است. کتاب چندان اطلاعات مفید یاحتی قابلفهمی به او ارائه نمیدهد؛ بهجز تعریف زندگی که با رنگ قرمز دور آنخط میکشد: «زندگی منظومهای از پدیدههای حیاتی همچون سازماندهی، تحریکپذیری، تحرک، رشد، تولیدمثل و سازگاری است.» بهتعبیری «زندگی» چنین معنایی دارد.
باید اضافه کنم اکنون میدانیم زندگی نوعیفرآیندجسمیویژهاست: نه اتمهاومواد شیمیایی بهتنهایی،بلکه رقصی موزون است که بینشان رخمیدهد.مواد شیمیایی بدن لحظۀ قبل از مرگ تا لحظۀ بعد از آن تقریباً یکساناند. مرگ این ماده یا آن ماده را تغییر نمیدهد؛ بلکه کل وضعیت پویایی سیستم تغییر میکند. با وجود این، زندگی واقعیتی تماماً جسمانی دارد.
مفهوم «معنا» پیچیدهتر است. کلمات و جملات هم مانند زندگی، معنادارند؛ اما آیا معنا برای هر دو مورد یکسان است؟ از یک نظر«معنای»«زندگی»م میتواند تعریفی ساده در فرهنگ لغت باشد؛ چیزی شبیه به آنچه دربند قبلی توضیح دادم.اما آنچه افراد در مورد معنای زندگی میخواهند بدانند چنین چیزی نیست؛ همانطور که برای کسی که از بحران هویت رنج میبرد خواندن نامش در گواهینامۀ رانندگی کمکی به بهبود اوضاعش نمیکند. یک تفاوت عمده بین معنای لغوی و آنچه من معناداری زندگی انسان میخوانم این است که به نظر میرسد معناداری زندگی مستلزم داوری ارزشی یا مجموعهای از داوریهاست که هر یک بهنوبۀ خود بر نوع خاصی از احساسات دلالت میکنند. تکلیفهای ریاضی مملو از معنا هستند از این جهت که تماماً از شبکهای از مفاهیم یا به عبارت دیگر معانی تشکیل شدهاند. با این حال در بسیاری از موارد در انجام جمع و تفریق احساسات چندان درگیر نمیشوند؛ بنابراین مردم دوست ندارند آن را با تعریفی که ما از معنا داریم، کاری بسیار معنادار تلقی کنند) در واقع برخی افراد از انجام عملیات ریاضی متنفرند یا نسبت به آن اضطراب دارند؛ اما بعید است این واکنشها موجب شود که این مقوله را به شکل منبعی از معنا در زندگی در نظر بگیرند.
پرسشها در مورد مفهوم زندگی حقیقتاً دربارۀ [نفس] معناداری آن است. حتی در فرهنگ لغت هم در صورت وجود صرفاً دنبال مفهوم لغوی معنای زندگی نیستیم. ما زندگی را ارزشمند و در تناسب با بافتی میخواهیم که تا حدی قابلدرک باشد. علیرغم این موارد،به نظرمیرسدکه این نگرانیهای وجودی بر مفاهیم صرفاً زبانیِ کلمه «معنا» تأثیرمیگذارند؛ زیرا فهم و تداعیهای ذهنی به دنبال دارند.جالب است که بسیاری از مترادفهای «معنیدار بودن» هم فقط به محتوای کلامی اشاره دارد. مثلاً در مورد مفهوم زندگی، اهمیتش یا معنادار بودن یا نبودنش صحبت میکنیم. اگر به دنبال درک معنای زندگی هستیم، گویی ناگزیریم با ماهیت معنا در این مفهوم نهچندان متعالیاش دستوپنجه نرم کنیم.
معنای لغوی نوعی ارتباط غیرفیزیکی است.دو چیز میتوانند بهصورت فیزیکی به هم متصل شوند؛ مثل زمانی که با میخ به هم متصل میشوند یا وقتی که یکی از آنها جاذبۀ گرانشی یا مغناطیسی بر دیگری واردمیکند؛ اما چیزها میتوانند بهصورت نمادین هم به یکدیگر متصل شوند. اتصال پرچم و کشور ارتباط جسمی و مولکول به مولکول نیست. حتی اگر پرچم و کشور در دو سوی کرۀ زمین هم باشند و اتصال فیزیکیشان ناممکن باشد، باز هم ارتباطشانمحفوظ است.
ذهن انسان برای استفاده از معنا در جهت درک چیزها تکامل یافته است. این بخشی از روش انسان برای اجتماعی بودن است: ما در مورد کارها و تجاربمان صحبت میکنیم. بیشتر آنچه را میدانیم از راه تجربۀ مستقیم یاد نگرفتهایم؛ بلکه از دیگران آموختهایم. بقای انسان به یادگیری زبان، همکاری با دیگران و پیروی از قوانین اخلاقی، قانونی و غیره بستگی دارد. زبان ابزاری برای دستکاری معناست. مردمشناسان عاشق پیدا کردن استثناء برای هر قاعدهای هستند؛ اما تاکنون فرهنگی را نیافتهاند که بدون زبان دوام بیاورد.
این امری جهانی برای بشر است؛ اما تمایزی مهم در اینجا مطرح میشود. اگرچه در مجموع زبان عالمگیر است، زبانهای خاصی ابداع شدهاند که بسته به فرهنگهای مختلف، متفاوتاند. معنا هم اگرچه جهانی است، ابداع ما نیست؛ بلکه آن را کشف میکنیم. مجدداً به تکالیف ریاضی برگردید: نشانهها ابداعات اختیاری انسانها هستند؛ اما این گمان که ۴۳=۸×۵، ذاتاً اشتباه است و چیزی نیست که ساختۀ انسان باشد یا بتواند آن را تغییر دهد.
عصبشناسی به نام مایکل گاتزانیگا که استاد روانشناسی دانشگاه سانتاباربارای کالیفرنیاست اصطلاح «مترجم نیمکرۀچپ مغز» رابرای اشاره به بخشی از مغز ابداع کرد که به نظرمیرسد تقریباً بهطور کامل به کلامی کردن هر اتفاقی که رخ میدهد اختصاص دارد.گاتزانیگا اثبات کرد که محاسبات مترجم نیمکرۀ چپ مغز همیشه درست نیست. معمولاً بهسرعت برای هر آنچه انجام میدهیم یا تجربه میکنیم توضیحی ابداع میکنیم و برای داستانمان جزئیاتی میبافیم.چنین اشتباهاتی باعث شد این سؤال در ذهن گاتزانیگا جرقه بزند که آیا اصولاً بررسی این فرآیند ارزشی دارد یا خیر.شاید ناامیدی او از این فرض طبیعی دانشمندان تأثیر پذیرفته بود که هدف از تفکر،کشف حقیقت است (با همۀ این اوصاف این همان کاری است که ظاهراً خود دانشمندان انجام میدهند).من دقیقاً، برعکس، معتقدم که بخش بزرگی از هدف تفکر کمک به افراد برای صحبت کردن با دیگران است. ذهن اشتباه میکند؛ اما وقتی با دیگران گفتوگو میکنیم، آنها میتوانند اشتباهاتمان را تشخیص دهند و اصلاحشان کنند. رویهمرفته نزدیک شدن نوع بشر به حقیقت بیش از آنکه با تفکر در تنهایی به دست آید، بهصورت جمعی و در بحث و گفتوگو رخ میدهد.
بسیاری از نویسندگان، بهخصوص آنها که تجربۀ ذنّ و مراقبه دارند، به پرگوییهای هرروزۀ ذهن انسان اشاره میکنند. در زمان تلاش برای انجام مراقبه ذهن لبریز از افکاری میشود که گاهی به آن گفتوگوی درونی میگوییم. چرا ذهن چنین کاری انجام میدهد؟ ویلیام جیمز نویسندۀ کتاب اصول روانشناسی (۱۸۹۰) میگوید فکر کردن برای انجام کار است؛ اما به نظر میرسد بیش از اندازه فکر کردن ارتباطی با عمل ندارد. با این حال، بیان افکار در قالب کلمات برای تبادل آنها با دیگران، تمهیدی حیاتی است. با صحبت کردن است که نوع بشر به گروه متصل میشود و در آن مشارکت میکند؛ این راهی است تا مشکلات زیستشناختی همیشگیاش در مورد بقا و تولیدمثل را حل کند. ذهن انسان بهگونهای تکامل یافته که در تمام روز مشغول حرف زدن است؛ چراکه حرف زدن راهی برای بقای انسان است. برای صحبت کردن نیاز است که افراد درکی از آنچه انجام میدهند داشته باشند و آن را در قالب کلمات بیان کنند.خرسها هم مثل ما انسانهامیتواند از تپه پایین بروند و آب بخورند؛ اما فقط انسان است که به این کلمات فکر میکند «میخواهم بروم پایین و آب بخورم.» در واقع انسان نهتنها ممکن است به این کلمات فکر کند، بلکه با صدای بلند آنها را هم میگوید و در نتیجه دیگران میتوانند همراهش شوند یا شاید هشدار دهند که نرود چون یک نفر خرسی را کنار آب دیده است. انسان با صحبت کردن اطلاعات را به اشتراک میگذارد و با دیگران ارتباط برقرار میکند و این چیزی است که گونۀ انسان به آن علاقهمند است.
مطالعاتی که روی کودکان انجام شده نیز مؤید این است که ذهن انسان به طور طبیعی برای بیان چیزها در قالب کلمات برنامهریزی شده است. کودکان در مراحلی سعی میکنند با صدای بلند نام هر چیزی را که با آن روبهرومیشوند بیان کنند ومیخواهند برای همۀ چیزهای شخصیشان مانند پیراهن،حیوان خانگی یاحتی مدفوعشان اسم بگذارند.(دختر کوچکمان تا مدتها بدون هیچگونه نیت بد و بیاحترامی اسم اقوام مختلف را روی وسایلش میگذاشت؛ اگرچه ما تشویقش میکردیم که به خودشان چیزی نگوید.) این نوع گفتار مستقیماً برای حل مشکلات، یا هیچیک از کاربردهای آشنای عملی تفکر، کارایی ندارد؛ اما کمک میکند با تبدیل رویدادهای فیزیکی زندگی به کلمات بتوان آنها را با دیگران به اشتراک گذاشت و دربارهشان بحث کرد. ذهن انسان برای گفتمان جمعی و روایت اجتماعی تکامل یافته است. تلاشهای بیوقفهمان برای معنا بخشیدن به چیزها،با گامهاو رویدادهای فردی کوچک شروع میشودواندکاندک به سمت چهارچوبهای بزرگتر و یکپارچهتر حرکت میکنیم. به عبارتی از نردبان معنا بالامیرویم؛ از کلمات و مفاهیم منفرد به ترکیبات ساده (جملات) و سپس به کلان روایت، چشماندازهای گسترده یا نظریههای کلان میرسیم.
مردمسالاری مثالی آشکار از نحوۀ استفادۀ ما از معناست.مردمسالاری در طبیعت وجود ندارد. هر سال، جوامع انسانی بیشماری انتخابات برگزار میکنند؛ اما تاکنون هیچکس حتی یک مورد از برگزاری انتخابات در هیچگونۀ دیگری مشاهده نکرده است. مردمسالاری خلق شده یا کشف شده است؟ احتمالاً بهطور مستقل در بسیاری از نقاط مختلف به وجود آمده؛ اما شباهتهای بنیادینشان میدهد که ایدهاش وجود داشت و آمادۀ کشف شدن بوده است. روشهای ویژه برای اجرای آن (مثلاً نحوۀ اخذ رأی) ابداع شده است. با این همه به نظرمیرسد ایدۀ مردمسالاری فقط منتظر بوده تا مردم بهطور تصادفی کشفش کنند و از آن بهره ببرند.
تأمل در معنای زندگی نشانمیدهد از نردبان معنا بسیار بالا رفتهایم. برای درک معنای برخی از مواردی که بهتازگی با آن مواجه میشویم ممکن است بپرسیم چرا ساخته شدهاند، یا برای چه چیزی مفید هستند. وقتی به پرسش معنای زندگی میرسیم سؤالات مشابهی سر برمیآورند: چرا یا برای چه هدفی زندگی به وجود آمده است؟ چگونه زندگیمان به اینجارسیده؟بهترین یا درستترین راه برای استفاده از آن چیست؟ کاملاً طبیعی است انتظار داشته باشیم و فرض کنیم این سؤالات پاسخهایی دارند. کودک میآموزد موز چیست: اول توی فروشگاه و قبل از آن روی درخت بوده است. خوردنش مفید است و بسیار مهم است ابتدا پوست بیرونی آن را بکند تا به قسمت نرم و شیرین داخل آن برسد.طبیعی است فرض کنیم زندگی را هم میتوان به همین منوال درک کرد.یا بفهمید یا از دیگران یاد بگیرید که زندگی چیست و با آن چه میتوان کرد؛ مدرسه برویم، شغلی برای خودمان دستوپا کنیم، ازدواج کنیم و بچهدار شویم؟
بله، دلیل خوبی وجود دارد بخواهیم مستقیم سراغ همۀ اینها برویم.اگر موزی داشته باشید ولی درکی از آن نداشته باشید، از مزایای خوردنش هم بهرهمند نخواهید شد. به همین منوال، اگر زندگیمان هدفی داشته باشد اما آن را درنیابید، احتمالاً آن را تلف خواهید کرد. چقدر غمانگیز است اگر معنایی برای زندگی وجود داشته باشد و آن را از دست بدهیم.
کمکم متوجه شدیم چگونه معنای زندگی دو فرآیند کاملاً متفاوت فیزیکی و شیمیایی را در کنار هم قرار میدهد. معنا ارتباطی غیرفیزیکی در شبکهای از نشانهها و زمینههاست. از آنجایی که صرفاً فیزیکی نیست،میتواند در فواصل طولانی از زمان و مکان سیر کند و به هم متصل شود. یافتههایمان را در مورد چارچوبهای زمانی متفاوت شادمانی و معنا به خاطر بیاورید. شادمانی دقیقاً در اینجا و اکنون رخ میدهدبنابراین میتواند به واقعیت فیزیکی نزدیک باشد. اینکه احتمالاً حیوانات میتوانند بدون هیچ معنایی شاد باشند نکتۀ مهمی است. در سوی مقابل، معنا به شیوههایی فراتر از ارتباط فیزیکی، گذشته و حال و آینده را به هم پیوندمیدهد.وقتی یهودیان مدرن عید فصح را جشن میگیرند یا زمانی که مسیحیان عشای ربانی را با نوشیدن خون و خوردن گوشت خدای خود بهطور نمادین جشن میگیرند، اعمالشان توسط پیوندهایی نمادین با رویدادهایی در گذشتهای دور هدایت میشود (البته رویدادهایی که واقعیت آنها محل مناقشه است.)پیوند گذشته با زمان حال مثل سقوط دومینوها فیزیکی نیست؛ بلکه پیوندی ذهنی است که در طول قرنها امتداد مییابد.
دلیل سؤالاتی که در مورد معنای زندگی مطرح میشوند عمیقتراز صرفاً کنجکاوی بیهوده یا ترس از دست دادن است.معنا برای زندگی آدمیان ابزاری کارساز است. وقتی بفهمیم این ابزار به چهکارمیآید، در ضمن چیزی دیگر را هم دربارۀ زندگی -در مقام فراینددگرگونیِ مستمر- درخواهیم یافت.یک جاندار ناگزیر است همواره پویاو جاری باشد؛اما خودِزندگی نمیتواندبا این تغییرات بیپایان به آشتی برسد.موجودات زنده در پی پایداریاند و میخواهند روابط هماهنگی با محیطشان داشته باشند.
در مقابل، معنا عمدتاً ثابت است. درک زبان تنها وقتی میسر است که واژهها برای همه معنی یکسانی داشته باشند ومعنایشان از امروز تافردا تغییری نکند.(زبانها تغییر میکنند؛ اما بهآرامی و تا حدودی با اکراه؛ ثبات نسبی برای عملکردشان ضروری است.) بنابراین، معنا خود را بهعنوان ابزار مهمی نشان میدهد که به کمک آن گونۀ انسان میتواند ثبات را بر جهانش تحمیل کند. میتوانیم با شناختی که از چرخش ثابت فصول به دست میآوریم برای سالهای آیندهمان برنامهریزی کنیم و با ایجاد حقوق مالکیت پایدار، مزارع را برای رشد مواد غذایی توسعه دهیم.همکاری نوع بشر با دیگران برای تحمیل معنایش به دیگران بسیار حائز اهمیت است. زبان باید به اشتراک گذاشته شود؛ چون زبانهای خصوصیِ فردی زبان واقعی نیستند. با برقراری ارتباط و همکاری بادیگران دنیایی قابل پیشبینی،قابلاتکا و قابلاطمینان ایجاد میکنیم؛ دنیایی که در آن میتوانیم با اتوبوس یا هواپیما به جایی برویم، اطمینان داشته باشیم سهشنبۀ آینده میتوانیم غذا بخریم و میفهمیم که مجبور نیستیم زیر باران یا برف بخوابیم ومیتوان روی یک تخت گرم و خشک حساب کرد و غیره.
ازدواج مثال خوبی از تثبیت هستی و افزایش پایداری است.بیشتر حیوانات جفتگیری میکنند،بعضی از آنهابرای مدت طولانی یاحتی مادامالعمر این کار را انجام میدهند؛ اما فقط انسانها هستند که با هم ازدواج میکنند.مطالعات همکارانم دربارۀ روابط نزدیک مؤید این است که حتی پس از گذشت زمان طولانی از ازدواج، روابط همچنان به تکامل و تغییر ادامه خواهد داد؛ هرچند واقعیت ازدواج ثابت است.وضعیت تأهل یا تجرد به طور مدام و روزبهروز تغییر نمیکند؛ اما افکار و رفتارمان نسبت به همسرانمان ممکن است مدام تغییر کند.
ازدواج این پستی بلندیها را کاهش میدهد و به تثبیت رابطه کمک میکند.این یکی از دلایلی است که افرادی که ازدواج میکنند احتمال باهم ماندنشان بیشتر است.رصدهمۀاحساساتمان نسبت به شریک عاطفیمان در طول زمان پیچیده، دشوار و احتمالاً همیشه ناقص خواهد بود؛ اما چون ازدواج طی رخدادی مشخص بهطور رسمی ثبت میشود، تشخیص متأهل و مجرد بودن ساده است. معنا پایدارتر از احساس است؛بنابراین موجودات زنده از معنا بهعنوان بخشی از تلاش بیپایانشان برای دستیابی به ثبات استفادهمیکنند.
ویکتور فرانکل، روانکاو، متفکر اتریشی و نویسندۀ کتاب انسان در جستجوی معنا (۱۹۴۶(سعی کرد با گنجاندن میل به معنا در زمرۀ یکی ازمیلهای همگانی، نظریۀ فروید را بهروزرسانی کند. او بر حس هدفمندی تأکید کرد؛ که بدون شک جنبهای مهم است؛ اما شاید هدفمندی همۀ داستان نباشد. تلاشهایم برای درک چگونگی کشف معنا نهایتاً به فهرستی چهارتایی از «نیاز به معنا» منتهی شد و در سالهای بعد از آن هم تمام و کمال پابرجا مانده است.
نکتۀ این فهرست این است که زندگی را تا جایی معنادار خواهیم یافت که چیزی داشته باشیم که پاسخی به این چهار نیاز باشد. برعکس، افرادی که در ارضای یک یا چند مورد از این نیازها ناتواناند، احتمالاً زندگی را بهاندازۀ کافی معنادار نمییابند.تغییر در هریک از این نیازها بر میزان معنادار بودن زندگی در نظر افراد تأثیر میگذارد.
بهطور قطع، اولین نیاز هدف داشتن است. فرانکل بهدرستی معتقد بود زندگی بدون هدف بیمعناست. هدف، رویداد یا وضعیتی در آینده است که اکنون را ساختارمند میکندو بااتصال زمانهای مختلف، داستانی یگانه میسازد. هدف میتواند به دو دستۀ کلی تقسیمبندی شود. تکاپوی فرد ممکن است در جهت رسیدن به هدفی خاص (برنده شدن در مسابقات قهرمانی، گرفتن مقام معاونت یا تربیت فرزندان سالم) باشد یا برای تحقق شرایطی ویژه شادمانی، رستگاری معنوی، امنیت اقتصادی، خِرِد تلاش کند.
اهدافمان در زندگی از سه منبع سرچشمه میگیرند؛ بنابراین میتوان گفت زندگی هر انسانی دارای سه منبع اصلی هدف است.یکی طبیعت است که با هدف ادامۀ حیات از طریق تولیدمثل و زنده ماندن ما را خلق کرده است.علیرغم اینکه شادکامی آرزوی ماست،طبیعت برای شاد بودنمان اهمیتی قائل نیست. ما بازماندگان نسلی هستیم که در تولیدمثل و بقا به اندازۀ کافی مهارت داشتهاند. هدف طبیعت همۀ ابعاد زندگی ما را در برنمیگیرد.مادام که بتوانیم زنده بمانیم و دی ر یا زود تولیدمثل کنیم، برای طبیعت اهمیتی ندارد که بعدازظهر یکشنبه چه میکنیم.
فرهنگ دومین منبع تعیین هدف در زندگی است. فرهنگ به شما میگوید چه چیزی ارزشمند و مهم است. برخی فرهنگها دقیقاً مشخص میکنند قرار است چه کاری انجام دهید از جمله اینکه چه جایگاهی برایمان برمیگزیند (کشاورز، سرباز، مادر و غیره.) برخی دیگر طیف گستردهتری از گزینهها را پیش رویمان میگذارند و برای پذیرش گزینهای ویژه فشار کمتری واردمیکنند، اگرچه قطعاً به برخی از انتخابها بیشتر از سایرین پاداش میدهند.
این ما را بهسوی منبع سوم اهداف رهنمون میکند: انتخابهایمان. بهخصوص در کشورهای مدرن غربی، جامعه طیف وسیعی از راههارا در اختیارتان قرار میدهد و شما تصمیم میگیرید کدامیک را انتخاب کنید.به هر دلیلی -علاقه،استعداد، کم زحمت بودن کار، دستمزد بالا، مزایای خوب - مجموعهای از اهداف (مثلاً شغلتان) را انتخاب میکنید. شما معنای زندگیتان را میسازید و طرحی را که طبیعت و فرهنگ ارائه کرده واقعیت میبخشید. حتی انتخابتان میتواند سرپیچی از آن هم باشد: بسیاری انتخاب میکنند که تولیدمثل نکنند و برخی حتی ترجیح میدهند زنده نمانند. بسیاری هم در برابر آنچه فرهنگ برایشان انتخاب کرده است تمرد و مقاومت میکنند.
ارزش دومین نیاز به معناست واینبه معنای داشتن مبنایی برای تشخیص درست از غلط و خوب از بد است. «خوب» و «بد» در زمرۀ اولین کلماتی هستند که کودکان میآموزند. این کلمات ازجمله ابتداییترین و جهانیترین مفاهیم فرهنگی به شمار میروند و از معدود کلماتی هستند که گاهی اوقات حیوانات خانگی نیز میآموزند.از نظر واکنشهای مغزی، حس اینکه چیزی خوب یا بد است، خیلی سریع و تقریباً بلافاصله پس از شناسایی آن به وجود میآید.موجودات غیراجتماعی خوب و بد را بر اساس احساسشان در مواجهه با چیزها قضاوت میکنند (آیا آن چیز به آنها پاداش میدهد یا مجازاتشان میکند.) انسانها بهعنوان موجودات اجتماعی میتوانند خوب و بد را با روشهای والاتری مانند کیفیت اخلاقیشان درک کنند.
در عمل، وقتی صحبت از معنادار کردن زندگی به میان میآید باید ارزشهایی را بیابیم که زندگیتان را در مسیری مثبت قرار دهد و کیستی و اعمالمان را توجیه کند.توجیه در نهایت به جامعه و اتفاقنظر وابسته است؛بنابراین باید توضیحاتی برای قانع کردن سایر افراد جامعه (به ویژه مجریان قانون) ارائه شود.بهعلاوه، طبیعت هم برخی از ارزشها را خلق میکند و فرهنگ نیز انبوهی به آن اضافه میکند.مشخص نیست آیا میتوانیم ارزشهایمان را خودمان ابداع کنیم یا نه؛ اما برخی ارزشها از درونمان نشئت میگیرند و رشد میکنند.ما خواستههای درونی قدرتمندی داریم که واکنشهایمان را شکل میدهد.
سومین نیاز اثرگذاری است. داشتن اهداف و ارزشهایی که نتوانیم در جهت تحققشان کاری انجام دهیم چندان رضایتبخش نیست. ما دوست داریم احساس کنیم که میتوانیم تغییر ایجاد کنیم. ارزشهایمان باید در کار و زندگیمان تجلی پیدا کنند. یا اگر برعکس به قضیه نگاه کنیم، باید بتوانیم رویدادها را بر اساس بینش خودمان به سمت نتایج مثبت سوق دهیم و از نتایج منفی دور کنیم.
آخرین نیاز عزتنفس است. افرادی که زندگی معناداری دارند دارای اصولی هستند که بر اساس آن فکر میکنند آدمهای خوبی هستند؛ حتی شاید کمی بهتر از بعضی افراد خاص. افراد دستکم میخواهند باور کنند که ممکن بود با انتخاب، رفتار یا عملکرد نامناسبشان بدتر از چیزی باشند که الآن هستند و در هر صورت درجاتی از احترام را به دست آوردهاند.
بنابراین زندگی معنادار چهار ویژگی دارد. هدفی دارد که اعمالمان را از گذشته و حال به سمت آینده هدایت میکند و به آن جهت میدهد. ارزشهایی دارد که تمایز خوب و بد را برایمان میسر میسازد و بهخصوص مطلوب بودن عملکرد و تلاشهایمان را تأییدمی کند. این امر با ثمربخشی ارزیابی میشود که در آن عملکردمان نقش مؤثری در درکاهداف و ارزشهایمان دارد و زمینهای فراهم میآورد تا برداشتی خوب و ارزشمند از خودمان داشته باشیم.
تصور عامه این است که برای معنای زندگی پاسخی یگانه وجود دارد. هیچ پاسخ یگانهای وجود ندارد؛ بلکه میتوان هزاران جواب مختلف به این پرسش داد. زندگیای معنادار خواهد بود که برای چهار مسئلۀ هدف، ارزش، اثربخشی و عزتنفس پاسخی بیابد. این سؤالات هستند که زندگی را زیبا و متمایز میسازند، نه پاسخهایمان.
ویراستاران:
بهنوش عافیتطلب- حسنا رضایی
گروه ترجمه خورشید
https://srmshq.ir/3vs08m
موضوع افسردگی و شادی بحث داغ روانشناسان است. سرمنشأ همه مشکلات و کمکاریها و بیتوجهی و حتی از هم پاشیدگی خانوادهها به این برمیگردد که آدمها بیحوصله و انگیزه میشوند و انرژی خود را برای ادامه زندگی از دست میدهند وگرنه کسی که حالش خوب است انگیزه دارد مگر اینکه مشکل شخصیتی و بیماری جسمی روانی داشته باشد که کارش را درست انجام ندهد و زندگی را با انگیزه دنبال نکند.
منشأ توجه به این موضوع چیست؟ اگر فلسفه شاد یا غمگین بودن را از دیدگاه غیرمرئی نگاه کنیم به سبک زندگی آدمها و نگاه و ایدئولوژی آنها برمیگردد. اگر ایدئولوژی یک فرد این باشد که نخندد و غمگین باشد و سیاه بپوشد و موسیقی گوش ندهد قاعدتاً این موضوع به وجود فرد نفوذ پیدا میکند و همین سبک زندگیاش میشود. برخی حتی این موضوع را از نظر مذهبی نگاه میکنند و میگویند باید غمگین بود تا خدا دوستمان داشته باشد که این اشتباه است. خدا انسانهای شاد و باانگیزه را دوست دارد چراکه یک انسان شاد و توانمند انرژی پیمودن مسیر تعالی و کامل شدن را دارد و علاوه بر اینکه میتواند برای خودش برنامه بریزد و مسیر موفقیت را طی کند و باری بر دوش دیگران نباشد میتواند برای دیگران هم مفید باشد و به آنها کمک کند که مسیر خود در دستیابی به موفقیت را بهخوبی طی کنند.
این یک ارزش است چراکه اگر توان و انگیزۀ کمک به دیگران را داشته باشیم خدا ما را بیشتر دوست خواهد داشت.
افسردگی یک ارزش نیست و کارآمدی برای پیشرفت جامعه ندارد. نباید به افکاری که نتیجهاش افسردگی ست پروبال داد. ما بر اساس احساسمان رفتار میکنیم و منش ما بر اساس آن خواهد بود.
بعد از موضوع تربیت و ایدئولوژی، مهم این است که چقدر خودمان را دوست داشته باشیم و از مواردی که باعث آزار ما میشود دوری میکنیم و مهارتهایی مثل تقویت اعتماد به نفس و دور شدن از آدمهای منفی میتواند در این زمینه مؤثر باشد چراکه باید بدانیم غمگین بودن مانع پیشرفت و گرفتن حس خوب از زندگی است. تصویرسازیهای مثبت ما و دفع افکار منفی که خود یک مهارت بزرگ است میتواند ما را در شرایط مناسب برای زندگی بهتر نگه دارد.
ما باید نقاط ضعف و قوت خود را در هر محیطی بشناسیم و مهارتهای لازم مثل مهارت تصمیمگیری و حل مسئله را برای زندگی شاد تقویت نماییم.
اما کسی که دست خودش نیست و در شرایط غیرانتخابی افسردگی است مانند کسانی که بهصورت ژنتیک مشکل دارند و یا ترومای دوران کودکی و حتی قبل از تولد دارند و بیماری مرتبط با مسائل روحی و روانی دارند باید از روانشناسان و روانپزشکان کمک بگیرند و حتی بپذیرند که باید دارودرمانی کنند. چنین افرادی حتی با صحبت و مشاوره مشکلشان حل نمیشود و باید دارودرمانی کنند و زیر نظر متخصصان روانپزشکی باشند و البته سرخود به دارودرمانی نپردازند. بعد از دارودرمانی میتوان با اراده و انتخاب سبک مناسب زندگی، با پناه بردن به عوامل حالِ خوب مثل ورزش، تحصیل، برنامهریزی برای زندگی، کتاب خواندن، رفتن به سمت هنر، موسیقی و ... زندگی مناسب و رو به تعالی برای خود فراهم آورد.
باید اذعان نمایم انسان در هر برههای با هر امکاناتی باید با سبکی زندگی کند که حال دلش خوب باشد و نباید دنبال بهانه و توجیه بود. زندگی یک بار است و تکرار نمیشود و نباید این فرصت گرانبها را از دست داد. باید فلسفه زندگی را پیدا کنیم و خدا را بشناسیم و از او برای زندگی بهتر کمک بگیریم و این موضوع از لحاظ روحی روانی به ما کمک میکند چراکه قدرت آفریننده این کیهان میتواند همیشه برای ما نویدبخش باشد. آدمیزاد به دلیل محدودیتهای فیزیکی باید به این قدرت الهامبخش تکیه نماید.
شعور کیهانی را باید باور کنیم و اینکه تکامل، مسیری است که باید طی کنیم و این مسیر بهجز با توان بالا و انرژی و شادی به پیش نمیرود و باید شادی را در جای درست خودش و در چارچوبهای اخلاقی پیدا کرد.
یک دلیل برای افسردگی عدم تلاش برای خودسازی و زندگی بهتر و پیدا کردن هدفهای زندگی و عدم ارتباط با آدمهای باانگیزه و موفق و شاد است. باید انگیزه زندگی و شاد بودن را در خودمان به وجود آوریم. انتخابهای نادرست در زندگی مشکلساز است و اگر انگیزۀ اصلاح رویههای غلط را نداشته باشیم به سمت رخوت و بیانگیزهای پیش میرویم.
https://srmshq.ir/hfikp2
برای نوشتن درمورد شادی سراغ کتابهای «پروژه شادی» و «آخرین راز شاد زیستن» رفتم تا شاید بتوان در این زمینه راهکاری مؤثر ارائه کرد اما درنهایت دریافتم برای مردمی که در زندگی خود با انبوهی از مشکلات دست و پنجه نرم میکنند، مردمی که تلاششان جهت رسیدن به رفاه نتیجهای معکوس دارد و در خوشبینانهترین حالت حداقل روزانه با یک خبر تلخ اجتماعی مواجه میشوند، از «شادی»، «راز شاد زیستن» و «چگونه شاد باشیم» نوشتن مضحک و خندهدار است. واقعیت جامعه کنونی ما بهگونهای است که نوشتن از (راز شاد زیستن) و (راههای دستیابی به شادی) زردنوشتهای بیش نیست و ارزنی نمیارزد. برای شاد بودن آنهم در سطح اجتماع مؤلفههای زیادی همچون تفریحات متنوع، پیشرفتهای فردی و جمعی در زمینههای اقتصادی و اجتماعی، سلامتی، آسایش، رفاه، آرامش، امنیت شغلی، استقلال مالی، تعاملات اجتماعی باکیفیت و ...نقش دارد درنتیجه نمیتوان از جامعهای که در همه زمینهها تحت فشار است و گرفتار، انتظار داشت با راهکارهایی مثل شروع روز با لبخند و مثبت اندیشی و سحرخیزی و... شاد شود. با وضعیت فعلی احساسی که زیر بار فقر، تورم، بیکاری، گرانی و ... در برابر خانواده و حتی خود میتوان داشت شرمندگی و ناامیدی و غم و اندوه است. کافی است قدم در خیابان بگذاری و چند دقیقهای به چهره مردم بنگری تا متوجه حجم غم تلنبار شده در جامعه شوی؛ چهرهها همگی خسته، همگی محزون، همگی سرخورده...کشور ما سرزمین شادمانی و جشنهای بزرگ است و شادی همواره یکی از ویژگیهای هویت ایرانی بوده است تا آنجا که مری بویس نویسنده بریتانیایی مینویسد: «در روزگاران کهن، ایران سرزمین نشاط و عبادت بود» و در بند اول کتیبهای از داریوش در شوش نیز چنین آمده: «خدای بزرگ (است) اهورامزدا که این زمین را آفرید که آن آسمان را آفرید که مردم را آفرید که شادی مردم را آفرید» اما امروزه این سرزمین به یکی از غمگینترین کشورهای جهان تبدیل شده و در این برهه از تاریخ، ما در شادی نیز چون باقی مسائل با بحران مواجهیم.
اوضاع وخیم اقتصادی توان سادهترین تفریحات را نیز از مردم گرفته و اکثریت جامعه را حتی از دلخوشیهای سادهای چون دورهمیهای خانوادگی و دوستانه، مسافرت، رستوران، کافه و سینما محروم ساخته و اینگونه است که تعاملات اجتماعی ما به حداقل رسیده چراکه حتی دیداری کوتاه با دوست، آشنا یا فامیل هزینهای دارد که با دخل و خرج فرد متناسب نیست. علاوه بر آن از سوی مسئولین نیز برنامه و علاقهای جهت افزایش شادی اجتماعی وجود ندارد. شادی هزینهبر است و با شرایط زندگی مردم هر هزینهای نیازمند برنامهریزی و سبک و سنگین کردن بسیار است. نمیتوان از یک جامعه انتظار شاد بودن را داشت بدون اینکه راهکار واقعبینانهای ارائه کرد. هنگامی که امکان هیچیک از مؤلفههای شادی برای مردم فراهم نیست نمیتوان از شاد بودن جامعه سخن گفت و راهکار داد. زمانی که اکثریت جامعه در طول روز حداکثر تلاش خود را میکنند تا از پس حداقلهای زندگی برآیند نمیتوان از جامعه انتظار شاد بودن و شاد زیستن را داشت. هنگامی که هیچ برنامهریزی و مدیریتی جهت افزایش شادی جمعی و ایجاد تفریح برای مردم وجود ندارد و تلاش برای شاد بودن باید فردی و هزینهبر باشد نمیتوان از مردم انتظار شاد بودن داشت. وقتی هرآنچه در جامعه میبینی و از جامعه میشنوی همه غم است و رنج است و بدبختی، نمیتوان انتظار شاد بودن را داشت. وقتی باتوجه به شرایط، امید و آرزوهایت هر روز به مسلخ میرود و با چشم خود مرگ رویاهایت را میبینی، نمیتوان توقع شاد بودن جمعی را به اسم مثبت اندیشی داشت. وقتی بهاندازهی انسانهای دیگر در این کره خاکی تلاش میکنی ولی در مقایسه با تلاشت نهتنها پیشرفت نمیکنی بلکه ثمرهی تمام تلاشهایت پسرفت است و با هر قدم که برمیداری هزار قدم از آرزوهایت دور میشوی صحبت از شادی مضحک است. وظیفه یک انسان در شادی اجتماعی این است که آرزو و هدف و امیدی داشته باشد و برای رسیدن به آن تلاش کند و جامعه را در شادی رسیدن به رویاهایش و کارآمد بودن خود سهیم کند؛ باقی سهم جامعه است که بستر رسیدن یک فرد به خواستهها و رویاهایش را باتوجه به تلاش وی فراهم کند و با رسیدن یک فرد به رویایش شادی را فرد به فرد در جامعه نشر دهد و با پیشرفت هر فرد زمینه پیشرفت خود را نیز ایجاد کند. نمیشود با جملات زرد و کلیشهای شادی را به جامعه تزریق کرد. شادی یک جامعه در وهله اول نیازمند این است که تعریف شادی میان مسئولان و مردم یکسان باشد و سپس خواست ، علاقه و مدیریتی جهت ایجاد شادی اجتماعی وجود داشته باشد و در این زمینه با برنامهریزی، راهکارهایی مناسب و واقعبینانه ارائه و اجرا گردد والا هر آنچه جز این باشد بیفایده و مضحک است؛ به مضحکی سؤال آن مجری که در سختترین لحظات جامعه با لبخندی پهن و با صدایی بلند رو به جمعیت میپرسید: «حالتون چطوره؟» و از آن مضحکتر، تماشاچیان یکصدا پاسخ میدادند: «عالی»...حال آنکه امروز فضای جامعهی ما چیزی است شبیه فضای سمفونی مردگان عباس معروفی؛ همانقدر سرد، همانقدر بیروح، همانقدر غمبار و گیرافتاده در زمستانی بیپایان...
آری، شادی نیز مثل خیلی چیزهای دیگر دیرزمانی است که از ما رو برگردانده و متاعی گم شده در ایرانزمین است ...درست همانگونه که محمدرضا شفیعی کدکنی میگوید:
طفلی به نام شادی، دیری است گم شده است
با چشمهای روشن براق
با گیسویی بلند به بالای آرزو
هر کس ازو نشانی دارد ما را کند خبر
این هم نشان ما:
یک سو خلیجفارس
سوی دگر خزر
کارشناسی علوم تربیتی
https://srmshq.ir/40gzhb
شاید اگر بهعنوان یک انسان نخستین در دوران قرونوسطا زندگی میکردم تجربه یک شکار بزرگ، یا اگر یک موسیقی دادن بزرگ مانند بتهوون بودم ساخت بزرگترین اپرای جهان و یا اگر به جای یک نویسنده بودم بهترین و اثرگذارترین چیزی که به ذهنم میرسید و یا اگر جای هر شخصیت دیگری میبودم معیار و ملاک متفاوتی برای شادی پیدا میکردم...
اما امروز و در موقعیت کنونی همین الان که به لیوان چایم خیره شدهام و در فکر این هستم که واقعاً چگونه شادی را معنایی بیابم نهتنها چیزی به ذهنم نمیرسد بلکه احساس میکنم واقعاً مدتی است چیزی را نیافتهام که شادم کند و آنطور که باید طعم شادی را نچشیدهام.
نمیشود که همیشه همه چیز را تغییر داد نمیشود که همیشه حرفهای دلخوشکننده و گولزنک را که حتی در خیال خودت هم نمیتوانی تصور کنی به زبان بیاوری فقط برای اینکه بگویی همه چیز خوب و مطلوب و زیباست. گاهی هم باید از دل حرف زد و آنچه که واقعاً حس میشود را به زبان آورد.
مادرم هروقت در مورد ناملایمات صحبت میکنیم میگوید آرام کائنات منتظر شنیدن حرفهای شما هستند از شادیها حرف بزنید تا شادی سر راهتان قرار بگیرد...یا یک کمالگرا سعی میکند تمام نقصها را برطرف کند تا به کمال آنچه که میخواهد برسد و یک روانشناس که در شبکه تلویزیونی مدام تأکید میکند حتی اگر دارید از غصه منفجر میشوید لبخند بزنید و تظاهر کنید شاد هستید چون مغز این حالت شما را شادی برداشت میکند
اما واقعا و بدور از این تعاریف من بشخصه گاهی حتی نمیتوانم شادی را تصور کنم چه برسد به اینکه معنایش کنم!
اما برای اینکه بتوان حق مطلب را ادا کرد شاید بتوانم از لحظاتی در زندگی ام نام ببرم که بسیار غمگین بوده ام حتی انقدر که شبها تا صبح را در فکر و خیالات موهوم سپری کرده ام چیزی که آن را نشخوار فکری میدانند یعنی چیز دردناک و غمآوری که ذهن و فکر را مدتها درگیر خود میکند و تو مدام دچار احساس رنجش و ناراحتی هستی و تا از شر آن افکار خلاص نشوی آرام نمیگیری.
اما خب چیزی که در این شرایط مذکور مرا از بنبست رهانده یک کلمه کوچک است که شاید هر کس به نوعی براساس شرایط و مقتضیات خود آن را معنا میکند و آن چیزی نیست جز (امید)
همه ما در زندگی با سختیها و رنجها روبرو شدهایم اما امید واژه ایست که گمان میکنم فرد را یکجورهایی محکم و مقاوم میکند و باعث میشود ویرانهها را در تصوراتت از نو احیا کنی و مجدد بسازی و پیش بروی برای رسیدن به آرامش، به شادی، به اهدافت و هر آن چیزی که مانند نوری در دل تاریکی بتوان معنایشان کرد.
امید به اینکه غم نمیماند و گذراست و شادی و خوبیهایی پیش روست که باید برایشان جنگید و تلاش کرد.
امیدهای ما میتوانند آنقدر قدرتمند باشند که گاهی وقتی در حال تماشای آسمان، طبیعت و حتی درحال یک پیادهروی کوتاه هستی ناگهان احساس میکنی لبخندی گوشه لبت نقش بسته و دوست نداری از روی صورتت محو شود و چنان در آن غرق میشوی که میبینی ناخواسته ساعت زیادی را سپری کردهای بدون آنکه غمها توانسته باشند به درونت ریشه دوانده و نشخوارهای فکریات را شخم بزنند؛ و به خودت میگویی لبخند بزن رویکردت سرنوشتت را رغم میزند و همه چیز از آن توست و کافی است فقط به سمت رویاهات دست دراز کنی…
شادی واژهای که همه ما به دنبال آن هستیم و برایش تلاش میکنیم اما واقعاً در هیاهوی زندگی فراموش میکنیم برای چه چیزی تلاش میکردیم و اینجاست که با جمله شادی و خوشبختی شاید همان لحظاتی بودند که گذشتند و ما همچنان در جستوجو آن لحظات هستیم بدون آنکه گذر آنها را از کنارمان احساس کنیم.
هر کس تعبیر متفاوتی از شادی دارند به یاد دارم دانشآموزی داشتم که زمانی که یادداشت میکردم هر کس از چه چیز خوشحال میشود بگوید تا به درخت آرزوها بیاویزیم او دلچسبترین چیز را برای رسیدن به شادی این میدانست که بتواند یک روز روی تمام دیوارهای خانه با مداد شمعی نقاشی کند اما مادرش کاری به کارش نداشته باشد و سرش فریاد نزند…و آن روز است که او شادترین موجود جهان است.
عامل دیگری که شادی را به همراه دارد آرامش است و آرامش به نظر میرسد این باشد که ما همیشه کسی یا چیزی را داشته باشیم که بتوانیم بهعنوان نقطهای امن در زندگی رویش حساب کنیم و در برابر هر نوع ناملایماتی به آن پناه ببریم؛ و من آن نقطه امن را پروردگارم میدانم.
یکبار در یک برنامه تلویزیونی فردی عنوان میکرد که همیشه شاد است و از زندگی لذت میبرد چون اعتقاد دارد خداوند پازل زندگی او را به بهترین شکل خود خواهد چید و او را رها نمیکند و همین تصور او را پیش میبرد به سوی هرآنچه زیباست و هرآنچه در خیالش هم نمیتوانسته تصور کند؛ و در پایان حرفش این جمله را مطرح کرد که زیبا بود و جای تأمل داشت:
مهم نیست که بلایی نازل نشود مهم این هست که موقع نزول بلا خدا همیشه در کنار ما باشد